فـــرامـــوشـــی

می نویسم که یادم بمونه...

فـــرامـــوشـــی

می نویسم که یادم بمونه...

نقطه تقاطع !

نمی دونم چرا تازگی ها همش منتظر یه چیزی هستم ! یه اتفاق یه برخورد یه آدم یا ... نمی دونم واقعا چی ! همش فکر می کنم باید یه چیزی بشه ، یه چیز جدید ...
تازگی ها بیشتر این حس اومده سراغم ! منتظر یه چیزی ام ! مثلا توی خیابون که دارم میرم بعضی موقع ها یه دفعه میزنه به سرم که راهم رو دورتر کنم ! شاید با این کار به اون چیزی که منتظرشم برسم در صورتی که اصلا نمی دونم چی هست ...
قبلنا احساس می کردم که یه خط موازی ام ! ولی الان فکر می کنم که یه خط مایل هستم که دارم میرم جلو و هر لحظه منتظر تقاطع با یه خط دیگه ام ... !

چقدر از ظرف شستن بدم میاد !

وای که چقدر از ظرف شستن بدم میاد ! 

قربون دونه به دونه سلول های دستای مادرم برم که یه عمر همچین زجری رو تحمل کرده ... 

خدا پدر مادر اونی که ماشین ظرفشویی رو اختراع کرد بیامرزه ! باید حتما یکی بخرم ...

خوب شد ما زن نشدیم !

واقعا دوستی از دوست داشتن میاد !؟

 

یه چیزی همیشه ذهن منو به خودش مشغول می کنه ! اینکه دوست واقعا معنیش چیه !؟ به کی باید بگیم دوست !؟ اصلا دوستی و رفاقت واقعا وجود خارجی داره یا فقط واسه توی فیلماست !؟

تا الان دوستای خیلی زیادی داشتم. با همشون هم مثلا دوست بودم و هستم ، اونا هم با من هیچ مشکلی نداشتن ! ولی سوال اینجاست که واقعا رفاقت یعنی همین ؟!

هیچ وقت اون دوستی رو که دلم می خواست نداشتم ! و از اینم مطمئنم که مشکل از خودم نیست ! دوستی نداشتم که بدونم مثلا اگه دلم بخواد اونو واسه یه دقیقه بغلش کنم منو پس نمیزنه و بهم نمیگه ک--خل ! یا مثلا اگه توی اتوبوس کنار هم نشته باشیم و با هم همسفر باشیم دوستی نداشتم که دلم راضی بشه سرم رو بذارم روی شونه اش و با خیال راحت چشم هام رو بذارم روی هم ! 

از بس با هزار جور آدم تا الان سرکله زدم دیگه برای خودم یه پا روانشناس و جامعه شناس شدم ! آدم ها شاید بتونن با زبونشون دروغ بگن ! ولی چشماشون نمیتونه دروغ بگه ! آیا واقعا دوستی از دوست داشتن میاد !؟ پس چرا من دوستایی داشتم که می دونستم منو فقط به خاطر جیبم می خوان !؟ منو فقط به خاطر قیافه ام یا بدنم می خوان !؟ یا منو واسه حرفه ام یا هنرم می خوان !؟ من باید اسم این ها رو چی بذارم !؟

یادمه بچه که بودیم و ما رو می بردن پارک می رفتیم و به یه بچه دیگه می گفتیم با من دوست میشی ؟! اونم قبول می کرد و می رفتیم با هم بازی می کردیم ! دوستی های الان ارزش یه ثانیه از اون یه ساعت با عشق بازی کردن توی پارک رو نداره ...

نمی دونم ! شاید تعبیر من از دوستی اشتباهه ! ولی هرچی هست همیشه امیدوار بودم یه همچین تعبیری رو توی زندگیم داشته باشه ...

برای شما هم اتفاق افتاده ؟!

چند وقتی هست که یه چیزی ذهنم رو مشغول کرده. در واقع یه خاطره از دوران کودکی، ولی نه یه خاطره معمولی ! خاطره ای که مقداری مقادیر ماورایی داخلش هست ! به احتمال زیاد این اتفاق حداقل یک بار برای شما هم پیش اومده !

یه روز بعد از ظهر که فکر می کنم اون موقع کلاس دوم یا سوم بودم، داشتم با دوچرخه ام توی خیابون سر کوچه مون رکاب می زدم و بازی می کردم. به یه جایی رسیدم که یکدفعه یه حول افتاد توی دلم و یه چیزی بهم گفت اون جلو که چند تا پسر ایستادن (که خیلی هم از من بزرگتر بودن) بد جوری می خوری زمین ! من با اینکه یه جورایی مطمئن بودم این اتفاق میافته ولی دوچرخه رو نگه نداشتم و به راهم ادامه دادم و دقیقا همین حادثه همونجا که توی ذهنم اومده بود اتفاق افتاد !

یکی از اون پسرها بدون توجه به من که اتفاقا خیلی هم سریع داشتم رکاب می زدم سوار دوچرخه بزرگش شد و اومد وسط خیابون ! منم نتونستم دوچرخه ام رو کنترل کنم و با همون سرعت خوردم بهش ! یادمه که پرت شدم روی زمین، زخمی شدم و خیلی هم دردم اومد ! این صحنه دقیقا یادمه که همه ی اون پسرها دور من جمع شده بودن و من رو دلداری میدن و اون پسری که باهاش تصادف کرده بودم رو سرزنش می کردن ! البته اینم یادمه که گریه نکردم ...

این اتفاق خیلی واسم جالب بود. چند نفر دیگه ام واسم همچین خاطره هایی تعریف کردن که واسشون رخ داده. اکثرا هم توی دوران کودکی بوده ...

در مورد Deja vu و حس آشنا پنداری یه چیزایی می دونم و مطمئنم که این اون نیست ! خیلی دلم می خواد بفهمم که این چه جور حسیه ! حتما تا حالا یه کسایی روی این مسئله تحقیق کردن ...

اگر واسه شما هم همچین اتفاقی افتاده اینجا تعریف کنید؛ فکر کنم واسه همه جالب باشه ... 

____________________ 

پی نوشت: 

یکی از دوستان گرامی لطف کردن و جوابی برای سوال من در بخش نظرات همین پست مطرح کردند که خیلی جالب و قابل تامله ! واسه من که قانع کننده بود. اگر شما هم دوست دارید جواب این سوال رو بدونید یه سری به نظرات همین پست بزنید.