فـــرامـــوشـــی

می نویسم که یادم بمونه...

فـــرامـــوشـــی

می نویسم که یادم بمونه...

سلام 90 : یک قصه ی ...

حیفم اومد که توی اولین روز از سال 90 یا به عبارت دیگه اولین روز از دهه 90 هم یه پست توی وبلاگم نفرستم ! یه چیزی از این عید رو خیلی دوست دارم ! بر عکس سال 89 که از همون وقتی که داشت شروع میشد بهم انرژی منفی داد ! عید امسال یه جورایی خیلی انرژی مثبت بهم داد، البته شاید هم زیاد نبوده ! اما واسه من خیلی بیشتر از سال پیش بود !
توی پست قبلی گفتم که شخصا چرا سال 89 رو دوست نداشتم، ولی اینم دوست دارم بگم که خود سال 89 هم به نظرم خودش رو دوست نداشت ! عدد 8 ـش یه دهه رو طی کرده بود و اومدن و رفتن 10 تا از دوست هاش رو به چشم دیده بود، دوست هایی که بدون اینکه خودشون بخوان، رفیق نیمه راه شده بودن، از اولین دوستش که هیچی نبود تا آخرین دوستش که 9 باشه !
8 که دیگه طاقت نداشت از دست دادن دهمین دوستش رو ببینه، یه فکری زد به سرش ! فکر کرد شاید اشکال از اون بوده که بقیه دوست هاش تنهاش گذاشتن و بعد یه سال رفتن ! یا شاید هم اشکال از یه چیز دیگه بوده، چیزی که از توان اون خارج بوده ... تصمیم گرفت بره و دوست هاش رو پیدا کنه ! تصمیم گرفت بفهمه دوستاش کجا رفتن ! تصمیم گرفت جای خودش رو به 9 بده ! 9 نمی دونست که باید بره، یا شایدهم بمیره، یا ناپدید بشه ! از هیچی خبر نداشت و فقط 8 بود که از این قضیه خبر داشت چون چندین بار این اتفاق رو دیده بود ! خلاصه توی لحظه آخر توی یه حرکت سریع 9 رو کشید جای خودش و خودش پرید جای 9 ایستاد ! لحظه آخر به چشم های 9 خیره شد و خیلی با آرامش یه چیزی بهش گفت ! یه دفعه یه صدایی که مثل انفجار بود اومد و همه جا سفید شد، 9 تا که به خودش اومد دید که سر جای 8 ایستاده و از 8 هم خبری نیست و سر جای خودش هم هیچی، نیست ! اینجوری شد که 90 به وجود اومد ...
اولین چیزی که به ذهن 9 رسید جمله ای بود که 8 توی لحظه آخر بهش گفته بود : هر رفاقتی تاوانی داره ...

نفهمیدم چی شد که این داستان رو نوشتم ! حتما پیش خودتون گفتید که این انرژی مثبت گرفته از این داستان ها می نویسه ! اون موقع که منفی بود دیگه چی بوده ! 
راستی از دوستام می خوام که این چیزای منو با دقت بخونن و حتما نظر بدن ! اینا چیزی نبود به جز تراوشات یک ذهن تازه !