فـــرامـــوشـــی

می نویسم که یادم بمونه...

فـــرامـــوشـــی

می نویسم که یادم بمونه...

مگه مرض داری !؟

یکی از بهترین دوستام توی فیسبوک که دختر هم هست بعد از چند وقت که گم و گور شده بود. حالا هر از گاهی به پیج ـش سر میزنه و نکته جالبش اینجاس که دیگه جواب مسیج های منو نمیده !

بیا ! اینم یه دختر که تا حدودی فکر می کردیم با معرفته اینجوری از آب در اومد ! حالا اینو بیخیال ! این که چیز مهمی نیست ! ولی یه چیزی همیشه منو آزار میداده ! انجام یه کاری بدون ذکر دلیل خاصی بوده ! مثلا یارو جواب مسیج نمیده نمیگه چرا !؟ تو ام هیچ دلیلی رو پیدا نمیکنی !

به جز این قضیه بالا ! یه بار هم یکی از دوست پسرهام هم اینکار رو کرده بود که سر اون واقعا ناراحت شدم ! آخه خیلی دوستش داشتم و باهم مثل داداش بودیم. بعد از کلی وقت دوستی یه دفعه دیگه جواب نمیداد ...

آقا می خوای به هم بزنی !؟ خیلی راحت و منطقی اگه واقعا دلیل درستی داری برای پایان دادن دوستی یا هر چیز دیگه ای ! بشین قشنگ صحبت کن و حرف هات رو بزن و طرف رو شیرفهم کن بعد برو دیگه پشت سرت هم نگاه نکن ! این بچه بازیا چیه !؟ مگه درد به جونته !؟ مگه مرض داری !؟ می دونی بعضی موقع ها فکر می کنم من برای اینایی که دور و برم می بینم زیادی خوبم ! ...

یک روز متفاوت !

امروز یکی از بدترین و پر ماجرا ترین و پر هیجان ترین روزای زندگیم بود ! بدنم تا حالا هیچ وقت به این اندازه آدرنالین ترشح نکرده بود ! اولش نزدیک بود یه دست خودم به فنا برم ! بعدشم نزدیک بود یه بچه پر رو ، رو به فنا بدم ! هنوز باورم نمیشه ! مثل فیلم اکشن بود امروز !

فکر کنم بیشتر توضیح ندم بهتر باشه ...

خواب بازی

The Waysشبی دیدم، توی خوابم / ته دریا، زیر آبم
زیر آبها، می زنم ساز / توی آبها، می خونم باز
شبی دیدم، توی خوابم / روی ابرا، پیش ماهم
ماه و ناهید، من و خورشید / خدا تا صبح، ما رو می دید
شبی دیدم، توی خوابم / ته دریا، زیر آبم
زیر آبها، می زنم ساز / توی آبها، می خونم باز
شبی دیدم، توی خوابم / روی ابرا، پیش ماهم
ماه و ناهید، من و خورشید / خدا تا صبح، ما رو می دید
تا صبح شد، زنگ ساعتا در اومد / بازی شبونم بازم مُرد …
تا صبح شد، بوق ماشینا در اومد / آبی بیکران بازم مُرد…
شور پرواز، ته دریا ...
بازی موج، روی ابرا ...
دوباره صبح، دوباره رنگ

دوباره روز، دوباره جنگ ...

[خواب بازی/The Ways Band]

آن مرد با ویلچر آمد ...

واسم عجیب بود. تا حالا ندیده بودم که یکی با ویلچر از وسط یه کوچه که توش تردد ماشین زیاده حرکت کنه ! داشت تند تند با دست هاش تایرهای ویلچر رو چرخ میداد و می رفت. انگار عجله داشت. منم عجله داشتم، برا احتیاط یه بوق زدم و رفتم که از کنارش رد بشم، باید می رفتم داداشم رو از مدرسه می آوردم، با دستش اشاره کرد که بیا برو، یه چیزایی هم داشت زیر لب می گفت که من نفهمیدم ! 
نزدیک مدرسه پارک کردم و منتظر موندم تا زنگ مدرسه بخوره. زنگ خورد و یه تعداد از بچه ها اومدن بیرون. رفتم بیرون وایستادم تا اگه دادشم اومد ببینمش. جلوی من یه پرشیا پارک بود، یکی هم با کت و شلوار و عینک آفتابی کنارش ایستاده بود، دیدم یه پسر کوچولو اومد پرید تو بغلش ! اون آقا با کت و شلوار کیف بچه رو گرفت و داشت میذاشت صندلی عقب که بچه که انگار تازه ماشین رو دیده بود با مشت کوبید به پای باباش و با پرخاش داد زد : اااااااه ! چرا با اون ماشینه نیومدی که سقفش پنجره داشت ؟! باباهه هم کنارش نشست و بوسیدش و یه چیزی بهش گفت و سوار شدن و رفتن !
داداشم هنوز نیومده بود ! همیشه باید نفر آخر بیاد بیرون ! 
داشتم اون طرف خیابون رو نگاه می کردم که یه چیز عجیب دیدم. همون آقایی که توی مسیر روی ویلچر دیده بودم بود ! اون طرف خیابون یه جا پشت ماشین ها ایستاده بود . ویلچرش کامل معلوم نبود ولی من شناختمش ! فکرم مشغول این بود که یعنی این برا چی اومده اینجا !؟ چرا اون عقب ایستاده !؟ که یهو دیدم یکی داره دستم رو تکون میده. برگشتم نگاه کردم دیدم داداشمه. سرش بالا بود و داشت منو نگاه می کرد ! با لبخند گفتم علیک سلام ! سریع گفت سلام ! خودش رو جلو سوار کردم و کیفش رو گذاشتم عقب. خیلی از ماشین ها و سرویس ها دیگه رفته بودن. اومدم کنار در داداشم تا کمربندش رو ببندم. می دونستم تا براش نبندم نمیذاره راه بیوفتم ! کمر بند رو که بستم اومدم بیام سوار ماشین بشم که دوباره چشمم به اون آقای ویلچری افتاد. بهش می خورد سنش طرف پنجاه اینا باشه. دیدم یکی از بچه های مدرسه داره میدوه طرفش ! تا رسید بهش پرید روی پاهاش و بوسیدش ! باباش بود ! تمام موهای بدنم سیخ شد !بچه خیلی خوشحال بود ! اصلا حواسش به اطراف نبود ! نمی دونم شاید چون باباش اومده بود دنبالش خیلی خوشحال بود ! برای چند ثانیه یادم رفته بود نفس بکشم ! با صدای دست داداشم که داشت به شیشه می کوبید به خودم اومدم ! سوار شدم و ماشین رو روشن کردم ولی راه نیافتادم. نمی تونستم به اون پسر و ویلچر نگاه نکنم ! پسره کیفش رو گذاشت روی پای باباش و خودش رفت پشت ویلچر و شروع کرد به هل دادن ! قدش یه کم از خود ویلچر بلندتر بود ! احساس کردم یه چیزی توی گلوم گیر کرده ! وای خدا ...
همینجور داشتم به ویلچر و اون پسر نگاه می کردم که داشت دورتر میشد! معلوم بود که پسره داشت با پدرش حرف میزد. می گفتن و می خندیدن ! معلوم بود خوشحال بود ! یهو با صدای داداشم به خودم اومدم : داداش میشه بریم ؟! همه رفتن ! من گشنمه ! لپش رو گرفتم و بهش گفتم ببخشید عزیزم الان میریم ...
راه افتادم. داداشم گفت: بچه ها میگن قسمت جدید BEN10 اومده ! اگه امروز غذام رو تا آخر بخورم واسم میخری ؟!