حدود ده پونزده کیلومتر توی جاده خاکی اومده بودم. وای، اینجا چقدر ترسناکه ! پس چرا نمیرسم ؟ نکنه اشتباه اومدم ؟ نه بابا ! جادش همین بود دیگه، مگه ندیدی اولش هم تابلوش رو زده بود ؟ تازه از رو نقشه هم درسته ؟ پس چرا یه جوریه ؟! خخخخخخخخخخ ! این صدای کف ماشین بود که گیر میکرد به سنگ و کلوخ هایی که به خاطر حرکت ماشینا وسط جاده خاکی سرتاسر مسیر جمع شده بود !
یه دفعه حول ورم داشت ! وای، در صندوق عقب ماشین هم که خرابه باز نمیشه، اگه ماشین یه وقت پنچر بشه چه خاکی بریزم تو سرم !؟ آخه برا چی تک تنها پاشدی اومدی تو همچین برهوتی ؟ موبایلم که آنتن نمیده ! ای -------- ت همراه اول که دیگه انقد خالی نبندی هیچکس تنها نیست ! بابا خر ما از کره گی دم نداشت، ما پول این پروژه رو نخوایم باید کی رو ببینیم ؟ تازه پولشم که خیلی کمه ...
رسیدم به اون روستایی که می خواستم کروکی ش رو بکشم. آخیش بالاخره یه نشونه هایی از بشریت دیدم ! نزدیکتر شدم، دکی ! چرا ورودی روستا شون رو قفل و زنجیر کردن !؟ یعنی نمیشه با ماشین برم تو !؟
خلاصه از اومدنم پشیمون شدم و بعد از اینکه یه نگاهی انداختم بدون اینکه کارم رو انجام بدم دور زدم و برگشتم. خوشحال بودم که دارم بر می گردم، داشتم فکر می کردم که چطوری این پروژه رو بپیچونم و بگم که انجام نمیدم که خخخخخخخخخخ ! ای ---------- تون با این رسیدگی به مناطق محرومتون ! داشتم یواش یواش با دنده یک بر می گشتم که یه دفعه یه فکر خنده دار اومد توی ذهنم و باعث شد بخندم ! فکر کردم اگه دو نفر بیان وسط همین جاده خاکی یه زیرانداز بندازن و برهنه بشن و کارای خاک بر سری بکنن (!)، مشکلی که براشون پیش نمیاد هیچ، تازه فک کنم تجربه خیلی جالبی هم باشه ! دوباره خندم گرفت ! ببین تو این بیابون و کوه و کمر چه فکرایی میاد تو سر آدم ! خخخخخخخخخخ ! ای ------- تون ...
راهنمایی : این مزخرفاتی که خوندید، چند ساعت از یه روز کاری من بود !
پی نوشت : راستی سال نو میلادی مبارک ! ایشالا که سال 2012 سال خوبی باشه واسه همه و دنیا هم تموم نشه ! روز اول سال میلادی ببین چه جایی بودم ! وای، اون ضرب المثله چی بود؟ سالی که نکوست از بهارش پیداست !؟ نـــــــــــه !!
توجه کردین مثلا وقتی آدم مریضه و دکتر بهش گفته یه سری چیزا رو نباید بخوری تا زود خوب بشی آدم برعکس هوس همون چیزا رو میکنه ؟ مثلا 6 ماهه که ترشی نخوردی ولی صاف همون موقع که سرما خوردی دلت ترشی می خواد ! اونم نه اینجور، انگار که اگه نخوری می خوای بترکی !
حالا هم من بعد کلی وقت اومدم به وبلاگم یه سری بزنم یه دفعه دیدم چقد دلم می خواد یه چیزی توش بنویسم ! خب اشکال نداره ! ولی اینش جالبه که همین حالا که من مجبورم به خاطر مچ دستم واسه چند روز یکی از این مچ بندهای طبی ببندم که آدم نمیتونه دستش رو تکون بده ، یهو دلم خواسته بیام وبلاگ پست بدم ! ما آدم هام عجب مخلوقاتی هستیما ...
پیشنهاد : دیشب فیلم Adventureland رو دیدم. به نظرم فیلم خوب و قابل تحملی بود، پیشنهاد می کنم ببینید...
واقعا «انگیزه» چه چیز عجیبیه ...
فکر کنید یه اتاق خوابی دارید که پنجره اون به یکی از زیباترین باغ های دنیا باز میشه و شما هر روز صبح که از خواب پا میشید اولین کاری که می کنید اون پنجره رو باز می کنید و برای چند دقیقه از اون منظره چشم نواز و اون هوای پاک لذت می برید؛ حالا فکر کنید که یه روز صبح که مثل همیشه از خواب بیدار میشید و میری پای اون پنجره یه دفعه می بینی که اون بهشتی که هر روز ازش لذت می بردی تبدیل شده به یه بیابون خشک و بی آب و علف ! انقدر خشک و داغ که همه جای زمینش ترک خورده و شوره زده ...
چقدر بده که آدم چند سالی یه همچین بهشتی داشته باشه و بعد یه شبه اون بهشت تبدیل به اون بیابون بشه ! اون بهشت برای من همون انگیزه بود ! انگیزه ای که از هر روز صبح به اندازه تمام روز ازش انرژی می گرفتم و خوشحال و سرزنده می شدم؛ ولی حالا دیگه اون باغ زیبا نیست، خبری از اون هوای پاک نیست انگار دیگه همه چیز واسم تموم شده. دیگه هیچ انگیزه ای واسه زندگی ندارم ! دیگه هیچ انرژی واسه به شب رسوندن روزها ندارم ...
ولی ... یاد گرفتم که هیچ وقت مقابل خودم کم نیارم ! با خودم می جنگم ! به خودم اجازه نمیدم که ضعیف و گوشه گیر بشم ... مقابل همه چیزایی که می خوان من زمین بخورم وای میستم ... دوباره اون باغ بهشتی رو با دستای خودم می سازم ....