امروز آخرین روز از اولین ماه از آخرین فصل از آخرین سال دهه 80 هجری شمسی بود !
همه ی آدما آرزوهایی دارن !
همه دوست دارن خیلی اتفاق ها واسشون بیفته و توی خیلی از موقعیت ها قرار بگیرن. خب منم مثل همه. ولی من دو تا اتفاق هستش که همیشه آرزو می کنم ای کاش هیچ وقت توی زندگیم نیوفته !
اتفاقایی که حتی فکر کردن بهشونم باعث عذابم میشه ! چه برسه که بخوام بنویسمشون ...
نمی دونم چرا تازگی ها همش منتظر یه چیزی هستم ! یه اتفاق یه برخورد یه آدم یا ... نمی دونم واقعا چی ! همش فکر می کنم باید یه چیزی بشه ، یه چیز جدید ...
تازگی ها بیشتر این حس اومده سراغم ! منتظر یه چیزی ام ! مثلا توی خیابون که دارم میرم بعضی موقع ها یه دفعه میزنه به سرم که راهم رو دورتر کنم ! شاید با این کار به اون چیزی که منتظرشم برسم در صورتی که اصلا نمی دونم چی هست ...
قبلنا احساس می کردم که یه خط موازی ام ! ولی الان فکر می کنم که یه خط مایل هستم که دارم میرم جلو و هر لحظه منتظر تقاطع با یه خط دیگه ام ... !
وای که چقدر از ظرف شستن بدم میاد !
قربون دونه به دونه سلول های دستای مادرم برم که یه عمر همچین زجری رو تحمل کرده ...
+
خدا پدر مادر اونی که ماشین ظرفشویی رو اختراع کرد بیامرزه ! باید حتما یکی بخرم ...
خوب شد ما زن نشدیم !