فـــرامـــوشـــی

می نویسم که یادم بمونه...

فـــرامـــوشـــی

می نویسم که یادم بمونه...

برای شما هم اتفاق افتاده ؟!

چند وقتی هست که یه چیزی ذهنم رو مشغول کرده. در واقع یه خاطره از دوران کودکی، ولی نه یه خاطره معمولی ! خاطره ای که مقداری مقادیر ماورایی داخلش هست ! به احتمال زیاد این اتفاق حداقل یک بار برای شما هم پیش اومده !

یه روز بعد از ظهر که فکر می کنم اون موقع کلاس دوم یا سوم بودم، داشتم با دوچرخه ام توی خیابون سر کوچه مون رکاب می زدم و بازی می کردم. به یه جایی رسیدم که یکدفعه یه حول افتاد توی دلم و یه چیزی بهم گفت اون جلو که چند تا پسر ایستادن (که خیلی هم از من بزرگتر بودن) بد جوری می خوری زمین ! من با اینکه یه جورایی مطمئن بودم این اتفاق میافته ولی دوچرخه رو نگه نداشتم و به راهم ادامه دادم و دقیقا همین حادثه همونجا که توی ذهنم اومده بود اتفاق افتاد !

یکی از اون پسرها بدون توجه به من که اتفاقا خیلی هم سریع داشتم رکاب می زدم سوار دوچرخه بزرگش شد و اومد وسط خیابون ! منم نتونستم دوچرخه ام رو کنترل کنم و با همون سرعت خوردم بهش ! یادمه که پرت شدم روی زمین، زخمی شدم و خیلی هم دردم اومد ! این صحنه دقیقا یادمه که همه ی اون پسرها دور من جمع شده بودن و من رو دلداری میدن و اون پسری که باهاش تصادف کرده بودم رو سرزنش می کردن ! البته اینم یادمه که گریه نکردم ...

این اتفاق خیلی واسم جالب بود. چند نفر دیگه ام واسم همچین خاطره هایی تعریف کردن که واسشون رخ داده. اکثرا هم توی دوران کودکی بوده ...

در مورد Deja vu و حس آشنا پنداری یه چیزایی می دونم و مطمئنم که این اون نیست ! خیلی دلم می خواد بفهمم که این چه جور حسیه ! حتما تا حالا یه کسایی روی این مسئله تحقیق کردن ...

اگر واسه شما هم همچین اتفاقی افتاده اینجا تعریف کنید؛ فکر کنم واسه همه جالب باشه ... 

____________________ 

پی نوشت: 

یکی از دوستان گرامی لطف کردن و جوابی برای سوال من در بخش نظرات همین پست مطرح کردند که خیلی جالب و قابل تامله ! واسه من که قانع کننده بود. اگر شما هم دوست دارید جواب این سوال رو بدونید یه سری به نظرات همین پست بزنید.

بیمه خیلی هم خوبه !

 (زمان لازم برای مطالعه : حدود 2 دقیقه و 30 ثانیه)

دیشت داشتم کانال های تلویزیون رو اینور اونور می کردم (این فارسی وان رو که نمیشه مثل آدم دید !) یکدفعه دیدم توی یکی از کانال های تلویزیون ایران یه آقایی که فکر می کنم رئیس سازمان تامین اجتماعی بود مهمان یه برنامه مثلا تحلیلی بود. 

خلاصه این برنامه اینکه هرچی این مجری می گفت آقا به خدا به پیر به پیغمبر هیچکس از این بیمه که شما برای مردم درست کردی راضی نیست ! اون آقای مسئول منکر این ادعا می شد و می گفت کی گفته !؟ خیلی هم خوبه ! دوباره این مجری حرف خودش رو با مصاحبه های مردمی که پخش کرد به این آقای رئیس ثابت کرد ولی بازم اون قبول نکرد و گفت شما فقط جوانب منفی رو توی کلیپ گذاشتی و تازه ، بیمه خیلی هم خوبه ! اینقدر این آقای رئیس حرف های خنده دار زد توی این برنامه که ما اصلا فارسی وان هم فراموش کردیم ! 

حالا منم می خوام حرف اون آقای رئیس رو تصدیق کنم ! اصلا کی گفته بیمه بده ! همین چند وقت پیش عموی من به خاطر سکته قلبی توی بیمارستان بستری شد؛ حدود سیزده روزی روی تخت بیمارستان بود و البته هیچ عمل یا کار خاص دیگه ای نداشت (خدا برای هیچکس نخواد!). ما یه پارتی خوب توی بیمارستان داشتیم ولی ترجیح دادیم که واسه تصفیه حساب دیگه مزاحمش نشیم! صندوق که رفتیم اون آقایی که اونجا بود گفت میشه یک میلیون و هفتصد هزار تومن ناقابل ! (تو دلمون گفتیم بازم خوبه! همچین زیاد نشده!) ما هم با افتخار دفترچه بیمه عموجان رو زدیم روی میز گفتیم حالا چقدر میشه ؟! اونم گفت از این استفاده نکنید سنگین تره! چون فقط یه سری از هزینه های خردش رو می تونین کمتر کنید و مرغ آقا هم یه پا داشت ! ما هم گفتیم که اینطور ؟! ما میریم یه دوری می زنیم، بر می گردیم ! 

نیست هنوز یارانه ها رو ندادن، وضع مالی عموجان ما زیاد خوب نیست ! به همین خاطر مجبور شدیم بریم پیش جناب پارتی ! اونم گفت چرا از اول نیومدین پیش خودم ! مدارک رو از ما گرفت و رفت. چند دقیقه بعد برگشت گفت حالا برید صندوق ! ما دوباره رفتیم پیش آقای صندوقدار : 

قربان فرمودید حساب ما چقدر شد ؟! 

اسم مریضتون چی بود ؟ 

عموجان ! 

با دفترچه بیمه میشه هفتاد هزار تومن !  

ما هم این هفتاد هزار تومن رو همون موقع دادیم و برگه ترخیص عموجان رو گرفتیم و خلاصه عموی ما هم مرخص شد. 

حالا دیدید ؟ کی گفته بیمه به درد نمیخوره ! بیمه خیلی هم خوبه !

شروع...

نمی دونم از چی می خوام بنویسم... 

از وقتی که خیلی کوچیک بودم دفتر خاطرات داشتم ولی دیگه پنچ شش ساله که چیزی توش ننوشتم؛ نمی دونم علتش چیه، شاید یکی از علت هاش همین اینترنت باشه. 

نوشتن رو دوست دارم. یه جورایی آرومم می کنه. واسم مهم نیست که نوشته هام رو کسی بخونه یا نه ! چون واسه دل خودم می نویسم و البته اینم نمی تونم انکار کنم که دوست ندارم چیزایی که می نویسم رو چند نفر دیگه بخونن و نظر خودشون رو درباره ش بگن. 

الان که فکر می کنم می بینم که چقدر حیف بوده که این چند سال چیزی ننوشتم. چه خاطره ها، اتفاق ها، ماجراها، سوال ها و ... رو از دست دادم !  

اینترنت جاییه که دوستش دارم. تصمیم گرفتم از این به بعد اگه دلم خواست چیزی بنویسم بیام و اینجا ثبتش کنم. درسته که جای دفترم رو نمیگره ولی یه جورایی مثل همونه...