واقعا «انگیزه» چه چیز عجیبیه ...
فکر کنید یه اتاق خوابی دارید که پنجره اون به یکی از زیباترین باغ های دنیا باز میشه و شما هر روز صبح که از خواب پا میشید اولین کاری که می کنید اون پنجره رو باز می کنید و برای چند دقیقه از اون منظره چشم نواز و اون هوای پاک لذت می برید؛ حالا فکر کنید که یه روز صبح که مثل همیشه از خواب بیدار میشید و میری پای اون پنجره یه دفعه می بینی که اون بهشتی که هر روز ازش لذت می بردی تبدیل شده به یه بیابون خشک و بی آب و علف ! انقدر خشک و داغ که همه جای زمینش ترک خورده و شوره زده ...
چقدر بده که آدم چند سالی یه همچین بهشتی داشته باشه و بعد یه شبه اون بهشت تبدیل به اون بیابون بشه ! اون بهشت برای من همون انگیزه بود ! انگیزه ای که از هر روز صبح به اندازه تمام روز ازش انرژی می گرفتم و خوشحال و سرزنده می شدم؛ ولی حالا دیگه اون باغ زیبا نیست، خبری از اون هوای پاک نیست انگار دیگه همه چیز واسم تموم شده. دیگه هیچ انگیزه ای واسه زندگی ندارم ! دیگه هیچ انرژی واسه به شب رسوندن روزها ندارم ...
ولی ... یاد گرفتم که هیچ وقت مقابل خودم کم نیارم ! با خودم می جنگم ! به خودم اجازه نمیدم که ضعیف و گوشه گیر بشم ... مقابل همه چیزایی که می خوان من زمین بخورم وای میستم ... دوباره اون باغ بهشتی رو با دستای خودم می سازم ....