فـــرامـــوشـــی

می نویسم که یادم بمونه...

فـــرامـــوشـــی

می نویسم که یادم بمونه...

لب های تمام بسته

خیلی وقته که می خواستم بیام و دوباره توی وبلاگم یه چیزی بنویسم. ولی راستش نمیشد، یا شاید هم نمی تونستم. این اواخر یه تصمیمی گرفتم که شاید این موضوع هم تحت تاثیره همون باشه ...

تصمیم گرفتم که بیخودی حرف نزنم و بیشتر گوش بدم و نگاه کنم ! نمی دونم شاید عجیب باشه شایدم نه. ولی واقعا این تصمیم رو گرفتم و چندین وقت هم هست که دارم اجراش می کنم ! البته من کلا آدم پر حرفی نبودم، شاید توی دسته آدم های کم حرف هم می تونستم قرار بگیرم ! ولی یه جورایی با این کاری که کردم حال می کنم !

این کار رو به خاطر چندین دلیل انجام دادم که متاسفانه نمی تونم همش رو اینجا بگم چون خودم هم چندتاش رو بیشتر نمی دونم ! به هر حال تصمیم خوبیه، آدم واسه فکرهاش و ایده هاش ارزش قائل میشه و بیخودی انرژی مصرف نمی کنه تا لب هاش و زبونش رو به حرکت بیاره و آخرش هم هیچی به هیچی ! کسی حرفش رو نمیفهمه، کسی حالش رو درک نمیکنه، کسی به حرف هایی که برای آدم مهمه اهمیت نمیده و ... 

البته منظورم بیشتر توی دنیای واقعی هستش و اینترنت منظورم نبود. توی اینترنت فکر نمی کنم احتیاج باشه که این تصمیم رو عملی کنم .

شاید بهتر باشه اینبار این حرف ها رو فراموش نکنم و کمتر حرف بزنم و بیشتر ببینم و گوش بدم و به چیزایی که می بینم و می شونم و همینطور افکار خودم، بیشتر فکر کنم. شاید یه روزی کسی پیدا شد که با شوق و اشتیاق به حرف هام گوش بده، کسی که منم حرف زدن واسه اون رو پیش خودم کار بی فایده ای فرض نکنم...

سلام 90 : یک قصه ی ...

حیفم اومد که توی اولین روز از سال 90 یا به عبارت دیگه اولین روز از دهه 90 هم یه پست توی وبلاگم نفرستم ! یه چیزی از این عید رو خیلی دوست دارم ! بر عکس سال 89 که از همون وقتی که داشت شروع میشد بهم انرژی منفی داد ! عید امسال یه جورایی خیلی انرژی مثبت بهم داد، البته شاید هم زیاد نبوده ! اما واسه من خیلی بیشتر از سال پیش بود !
توی پست قبلی گفتم که شخصا چرا سال 89 رو دوست نداشتم، ولی اینم دوست دارم بگم که خود سال 89 هم به نظرم خودش رو دوست نداشت ! عدد 8 ـش یه دهه رو طی کرده بود و اومدن و رفتن 10 تا از دوست هاش رو به چشم دیده بود، دوست هایی که بدون اینکه خودشون بخوان، رفیق نیمه راه شده بودن، از اولین دوستش که هیچی نبود تا آخرین دوستش که 9 باشه !
8 که دیگه طاقت نداشت از دست دادن دهمین دوستش رو ببینه، یه فکری زد به سرش ! فکر کرد شاید اشکال از اون بوده که بقیه دوست هاش تنهاش گذاشتن و بعد یه سال رفتن ! یا شاید هم اشکال از یه چیز دیگه بوده، چیزی که از توان اون خارج بوده ... تصمیم گرفت بره و دوست هاش رو پیدا کنه ! تصمیم گرفت بفهمه دوستاش کجا رفتن ! تصمیم گرفت جای خودش رو به 9 بده ! 9 نمی دونست که باید بره، یا شایدهم بمیره، یا ناپدید بشه ! از هیچی خبر نداشت و فقط 8 بود که از این قضیه خبر داشت چون چندین بار این اتفاق رو دیده بود ! خلاصه توی لحظه آخر توی یه حرکت سریع 9 رو کشید جای خودش و خودش پرید جای 9 ایستاد ! لحظه آخر به چشم های 9 خیره شد و خیلی با آرامش یه چیزی بهش گفت ! یه دفعه یه صدایی که مثل انفجار بود اومد و همه جا سفید شد، 9 تا که به خودش اومد دید که سر جای 8 ایستاده و از 8 هم خبری نیست و سر جای خودش هم هیچی، نیست ! اینجوری شد که 90 به وجود اومد ...
اولین چیزی که به ذهن 9 رسید جمله ای بود که 8 توی لحظه آخر بهش گفته بود : هر رفاقتی تاوانی داره ...

نفهمیدم چی شد که این داستان رو نوشتم ! حتما پیش خودتون گفتید که این انرژی مثبت گرفته از این داستان ها می نویسه ! اون موقع که منفی بود دیگه چی بوده ! 
راستی از دوستام می خوام که این چیزای منو با دقت بخونن و حتما نظر بدن ! اینا چیزی نبود به جز تراوشات یک ذهن تازه !

خداحافظ 89

خب دیگه ! امروز آخرین روز سال 89 ـه ؛ همون قدری خداحافظی کردن با سال 89 واسم آسونه که سلام کردن به سال 90 ! راستش سال 89 رو دوست نداشتم، واسه من یکی که سال بدی بود، شاید بدترین سال عمرم ! اتفاقای بدی واسم افتاد، اتفاق های خوبش هم چیز دندون گیری نبود، امسال یه جورایی واسم تکراری بود ...
ولی امسال انگیزه هام و امیدهایی که واسه سال 90 دارم بیشتر از سال 89 ست ! البته اگر چه به نظر خودم زیاد پررنگ نیستن ولی می دونم که سال 90 یه اتفاقایی قراره واسم بیوفته که برعکس سال 89 نمی تونم دقیقا اونها رو پیش بینی کنم ! یعنی یه جورایی تکلیفم معلوم نیست ! و همینش هم هست که یه شوق و ذوقی رو، هرچند نمی دونم چرا کمرنگه، واسم به وجود آورده ...

خداحافظ 89 ! خوشحالم که دیگه نمی بینمت ...

چهارشنبه سوری ...

اولین چهارشنبه سوری که یادم میاد فکر می کنم مال خیلی وقت پیش بود ! یادمه توی کوچه مون سه تا آتیش درست کرده بودن که خیلی بزرگ بود، شاید دو برابر قد من ! نمی دونم شایدم قد من خیلی کوتاه بوده ! اون موقع من هنوز اونقدر بزرگ نشده بودم که بتونم از روی آتیش بپرم یا خیلی شیطونی کنم ولی تنها چیزی که از اون موقع خوب یادم مونده صمیمیت و محبتی بود که بین مردم و در و همسایه و فامیل بود، درست به گرمی همون آتیش بزرگ ...


تا همین شش هفت سال پیش هم یادمه که چهارشنبه سوری ها خیلی خوش میگذشت و هنوز همه با هم رفیق بودن ! چقدر ترقه می ترکوندیم، چه آتیش هایی درست می کردیم، از سه چهار هفته قبل چهارشنبه سوری برنامه ریزی می کردیم واسش ! چقدر دزدکی و مثل قاچاقچی ها می رفتیم ترقه می خریم و قایم می کردیم ! چه بزن برقصی راه مینداختیم ! البته من از همون اول با رقصیدن و یاد گرفتنش مشکل داشتم ولی ما مجلس رو گرم می کردیم بقیه هم می رقصیدن !
ولی حالا دیگه چهارشنه سوری ها هر سال از سال قبل سردتر و بیخودتر میشه ! اصلا دیگه هیچ کس بهش اهمیت نمیده، دیگه واسه کسی مهم نیست، دیگه هیچ هیجانی واسه چهارشنبه سوری نداریم، دیگه واسش روز شماری نمی کنیم، دیگه حتی مردم از توی خونه هاشون هم رغبت نمی کنن بیان بیرون دم در خونشون واستن فقط تماشا کنن ! همه فقط از پشت پنجره هاشون نگاه می کنن !
چرا اینجوری شده !؟ مگه خون اونایی که چندین سال قبل این همه با شور نشاط این مراسم رو برگزار میکردن از ما رنگین تر بود یا اینکه اونا واسه یه کره ی دیگه بودن !؟ شاید مردم دیگه از شادی و نشاط بدشون میاد ! شاید مردم دیگه خندیدن و شادی کردن یادشون رفته ! چرا دیگه هیچ کس نمیگه «زردی من از تو، سرخی تو از من»!؟دلم به حال بچه های این دوره زمونه میسوزه ...